ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس


قد قامت الصلات برآمد بیار کاس

از می چه می هراسد می خواره محتسب


گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس

دل با خدای دار و به بت خانه راز گوی


در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس

تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی


کی آن گهی در همگی محو شد قیاس

ز اول بکوش تا نکنی پی روی و هم


بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس

هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ


صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس

یعنی که برحمایت من اعتماد نیست


گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس

دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله


بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس

منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست


یک ذره خیر در سر بی مغز ناسپاس

بی آب رز مباش که در خنب روزگار


خون می رود نه روغن ازین نیلگون خراس